نویسندگی



در اوج تاریکی بودم، پر از بی‌حسی، پر از ناامیدی، پر از غم! 
خلاصه اینطور برایت بگویم که پر بودم از هر حس بدی که وجود داشت!
شبی بود تاریک تر از زندگی‌ام. آن‌شب وقتی از خانه بیرون می‌آمدم، انگار حس‌وحالم با دیگر شب‌هایم فرق داشت. انگار می‌دانستم که قرار است تابیده شوی به شب‌های تاریکم!
نگاهم که به چشمان رنگ شب‌هایت افتاد، تکه از وجودم پایین ریخت.
قلبم بود؛ قلبی که سنگ شده بود، سخت شده بود! قلبی که دیگر نمی‌تپید، بعد از سال ها برای تو گرم شد.
آرامش بود که به تن نحیفم سرازیر می‌شد.
گاه می‌ترسیدم؛ از این‌همه خوشبختی، از این‌همه حس خوبی که تو به وجودم تزریق می‌کردی. می‌ترسیدم نکند که خواب باشم؛ نکند با یک تلنگر بیدار شوم.
بیدار شوم و رویاهایی که در دلم، قلبم، ذهنم به آنها با تو پروبال داده بودم پرواز کنند و دیگر دستم به آنها نرسد.!
غیرقابل باور بود؛ این‌روز ها برایم مانند آرزوی دست‌نیافتنی‌ام غیر قابل باور بود!
بارها و بارها در خلوت‌گاهم با خدا، با خود گفته بودم:《پایان شبِ سیَه، سپید است》
اما وقتی تورا دیدم به یقین رسیدم که
تو درست همان سپیدی هستی که بعد از سیاهی های زندگی، تابیده می‌شوی بر دل‌وجانم!
همه چیز را نادیده گرفتی و باورم کردی!
من این باور شدن را به همه ناباوری ها، به همه نا امیدی ها، به همه و همه کس ترجیح می‌دهم.
تو آمدی و شستی‌و بردی تمام خاطرات بَدَم را.
می‌دانم که هستی، می‌دانم که می‌مانی!
بگذار هرچقدر که دل‌شان می‌خواهد بگویند، بخندند!
اما من آنقدر دوستت خواهم داشت که انگشت به دهن می‌مانند همه آن‌هایی که روزی دلم‌را شکستند!
《قدر اون  ماهی که بالای سرمونه، دوستت دارم مرد من!
نه به اندازه ای که مامی‌بینیمش!
به اندازه ای که خودش هست.!
به اندازه ای که از تو خودش معلومه!
به اندازه همون ماه دوست دارم! 》

#ریحانه_پهلوانی
#دل‌نوشته

 


سفیدی جسم‌شان، درخشندگی و سادگی روح‌شان‌را نمایان می‌کند.
چه بی‌ریا و ساده روی‌ پریرو و زیبا‌ی‌شان را نشان‌ می‌دهند.
با ناز پروردگی می‌آیند؛ با سوز و گدازی آب می‌شوند و تنها رد پایی از آن‌همه چشم‌نوازی برای ما باقی می‌ماند.
آدم برفی‌ها چه ساده زیبا هستند.
مهربان و دل‌سوز!
می‌آیند تا هدیه‌ای را باخود به ارمغان بیاورند.
خوشحالی، درکنارهم بودن و ثانیه‌هارا با شکر پروردگار گذراندن!
همه‌دور هم جمع می‌شویم و با شادی‌و خنده سمبل زمستان را می‌سازیم!
ما نمی‌دانیم آدم برفی‌ها در دل‌شان چه به ما می‌گویند. شاید خوشحالند، شاید هم ناامید!
آدم‌اند دیگر؛ چه از برف باشند چه از گل!
خورشید که می‌تابد، قطره‌قطره آب می‌شوند و شادی‌هارا با خود به پرواز در می‌آورند.
از آنها برای‌ما چه می‌ماند؟
شاید چندتایی عکس که با خوشحالی و ژست خنده‌دارشان از آنها گرفته‌ می‌شود.
با سرمایی می‌آیی، با حرارتی آب‌می‌شوی.
چه تقدیر قشنگیست این زندگی‌ برای‌تو!
می‌گویند زندگی درد قشنگی‌است که جریان دارد.
من می‌گویم این‌ها همه معجزه است!
پس تازمانی که رسیدن به تو امکان‌دارد، زندگی معجزه قشنگی‌است که جریان دارد.
بماند به یادگار
#زمستان/۹۸

ریحانه پهلوانی

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها